جدول جو
جدول جو

معنی نیک سیرت - جستجوی لغت در جدول جو

نیک سیرت
خوش خلق، خوش خو
تصویری از نیک سیرت
تصویر نیک سیرت
فرهنگ فارسی عمید
نیک سیرت(رَ)
خوش خلق. (ناظم الاطباء). خوش خو. (فرهنگ فارسی معین). پارسا. (ناظم الاطباء). آنکه باطنش از عیب و نقص مبرا باشد. (فرهنگ فارسی معین). پاک نهاد. نیکونهاد. صافی ضمیر. نیک دل. پاک ضمیر:
صاحب دل نیک سیرت علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
درون مردمی چون ملک نیک سیرت
برون لشکری چون هژبران جنگی.
سعدی.
درویش نیک سیرت پاکیزه رای را
نان رباط و لقمۀدریوزه گو مباش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
نیک سیرت
خوشخو، خوش خلق، پارسا پاکسرشت فرو دهنده خوش خو خوش خلق، آنکه باطنش از عیب و نقص مبرا باشد: پارسا: (شاهزاده خوب صورت نیک سیرت... که آتش شمشیر آبدارش بهرام را چون سپند میسوخت)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی سیرت
تصویر بی سیرت
رسوا، بی آبرو، بی ناموس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک سرشت
تصویر نیک سرشت
خوش ذات، خوش فطرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک طینت
تصویر نیک طینت
نیک سرشت، خوش ذات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک سیرت
تصویر پاک سیرت
آنکه طریقه و مذهب خوب دارد، نیکوروش، نیک خو
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
پاکخوی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خوش ذات. (ناظم الاطباء). نیک سرشت. نکوسرشت. پاک نهاد. پاکیزه طینت. نیک جبلت
لغت نامه دهخدا
(فِ رَ)
نیک سرشت. نیک نهاد. نیک طینت
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوش رفتاری. نکوکرداری: از نیکوسیرتی و دادگری همه او رافرمانبردار شدند. (مجمل التواریخ). هرگز به عدل و نیکوسیرتی او کس نبود. (مجمل التواریخ). این بهرام ولی عهد پدر بود و سه بطن از ایشان فرزندان را بهرام نام کردندی به حکم نیکوسیرتی بهرام بن هرمز و دینداری وعلم و عدل او. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 21). از نیکوسیرتی چنان بود که چون دیلم بیامد... و کرمان بگرفتند او را تمکین تمام دادند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 117).
- نیکوسیرتی کردن (نمودن) ، نیک سیرتی کردن. (از فرهنگ فارسی معین). خوش رفتاری کردن. مهربانی کردن: گفت ای پهلوان بسیار مردمی و نیک محضری و نیکوسیرتی با ما نمودی. (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سیَ)
نکوسیرتی. نیک رفتاری. نکوکرداری:
میر ابواحمدشهزاده محمد ملکی
حق شناسنده و معروف به نیکوسیری.
فرخی.
اندرین دولت مانندۀ تو کیست دگر
چه به نیکوسیری و چه به نیکونظری.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 399)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ رَ)
کنایه از مردم معصوم و عفیف. ملک نهاد. (آنندراج). آنکه خوی وی مانند فرشته باشد. خوش خوی. (ناظم الاطباء) :
قوام دین پیغمبر ملک محمود دین پرور
ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما.
فرخی.
ملک سیرتی، پری صورتی، متناسب خلقتی چون ماه و مشتری در قبای ششتری. (سندبادنامه ص 102).
شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرت و آدمی پوست بود.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش طینت. خوش فطرت. نیکونهاد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرکّب از: بی + سیرت، فاسق و فاجر.
لغت نامه دهخدا
آنکه به قدر کفایت خوراک نخورده و هنوز میل به خوردن داشته باشد، (ناظم الاطباء)، که به تمام رفع گرسنگی او نشده باشد، (یادداشت مؤلف)، که هنوز اشتها دارد: حکیمان دیردیر خورند و عابدان نیم سیر، (گلستان)، نیم راضی، (ناظم الاطباء)، که میل و حرصش تمام نشده است و هنوز می خواهد، که کاملاً خرسند و راضی نیست:
گدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیر،
سعدی،
، رنگی که متوسط باشد از حیث پررنگی و کم رنگی، رنگ نیم تند، (سبک شناسی بهار از فرهنگ فارسی معین)، که به رنگ سیر سیر و روشن نیز نباشد، (یادداشت مؤلف)، رنگی ملایم، نه زیاد رقیق و باز و روشن و نه بسیار غلیظ و پررنگ و تند: در رنگ آمیزی هر صبغ جائی خرج کند و هر رنگ به گلی دهد، آنجا که رنگ سیر لایق آید نیم سیر صرف نکند و آنجا که صبغ روشن باید تاریک به کار نبرد، (المعجم از فرهنگ فارسی معین)،
وزنی معادل هشت مثقال، (یادداشت مؤلف)، رجوع به سیر شود
لغت نامه دهخدا
(نِ رَ)
نیکوسیرت. نیک روش. که سیرت او خوب و پسندیده است:
نکودل است و نکوسیرت و نکومذهب
نکونهادو نکوطلعت و نکوکردار.
فرخی.
نکودلی و نکومذهب و نکوسیرت
نکوخوئی و نکومخبر و نکومنظر.
فرخی.
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیرنکوسیرت نکوکردار.
فرخی.
نکوسیرتش دید و روشن قیاس
سخن سنج و مقدارمردم شناس.
سعدی.
نکوسیرت بی تکلف برون
به از نیک نام خراب اندرون.
سعدی.
گر آنها که می گفتمی کردمی
نکوسیرت و پارسا بودمی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَر)
خوش رفتار. نیکوسیر:
شادمان روی سوی خیمه نهاد
آن شه خوب روی نیک سیر.
فرخی.
ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد
بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نیک سیرت. نکوسیرت. نیک نهاد. خوش رفتار: پادشاهان چون دادگر و نیکوکردار و نیکوسیرت و نیکوآثار باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 93). پوران دخت بنت کسری زنی سخت عاقل و عادل و نیکوسیرت بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 110)
لغت نامه دهخدا
(سیَ)
نیک نهاد. خوش وضع و خوش اخلاق و مؤدب. (ناظم الاطباء). خوش رفتار. نکوسیرت:
منت بندۀ خوب نیکوسیر
به دست آرم این رابه نخاس بر.
سعدی.
در این بوم حاتم شناسی مگر
که فرخنده روی است و نیکوسیر.
سعدی.
گل بی خار میسر نشود در بستان
گل بی عیب جهان مردم نیکوسیرند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پاک نهادی. پاکدلی. نیکوسیرتی. نیک سیرت بودن. رجوع به نیک سیرت شود
لغت نامه دهخدا
پرشیر، بسیار شیرده، که شیر فراوان دهد:
ترف عدو ترش نشود زآنکه بخت او
گاوی است نیک شیر ولیکن لگدزن است،
انوری
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی سیرت
تصویر بی سیرت
فاسق و فاجر، بی آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکوسیرت
تصویر نکوسیرت
کسی که سیرت او خوب و پسندیده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک نیت
تصویر نیک نیت
نیکخواه کسی که قصد و اندیشه وی همیشه نیکو باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو سیرتی
تصویر نیکو سیرتی
خوش خویی خوش خلقی، پارسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سرشت
تصویر نیک سرشت
نیک ذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک طینت
تصویر نیک طینت
پاکدل پاکدرون نیک ذات نیک سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملک سیرت
تصویر ملک سیرت
آنکه خوی وی مانند فرشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک سیرت
تصویر پاک سیرت
نیکو روش، نیکو خو پاکخوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیو سیرت
تصویر دیو سیرت
آنکه خلق و خوی دیو دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیکو سیرت
تصویر نیکو سیرت
نیک سیرت: (بدین سبب قوت حفیظه آن پادشاه نیکو سیرت پاک عقیدت از روی بشریت در حرکت آید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک سیرتی
تصویر نیک سیرتی
خوش خویی خوش خلقی، پارسایی
فرهنگ لغت هوشیار
خوب سرشت، خوش ذات، خوش طینت، خوش نیت، نیک خواه، نیک نهاد، نیکوسرشت
متضاد: بداصل، بدذات، بدطینت، بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی آبرو، بی عرض، بدنام، بی ناموس، رسوا، نانجیب
متضاد: نجیب، آبرومند، فاجر، فاسق
فرهنگ واژه مترادف متضاد